دلنوشته های یک پزشک
شرحی بر خاطرات گذشته
یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 3:4 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
در خلال دوران تدريسم توي مجتمع آموزشي ايران (ضمن گذروندن دوره طب عمومي در دانشگاه تهران بعنوان شغلي در كنار تحصيل براي تامين مخارج اون)، كه چند سالي بعنوان مربي كامپيوتر اونجا مشغول بكار بودم، يكي از شاگرداي نسبتاً ميانسال من بنام هايده ... كه خيلي هم شوخ و دوست داشتني بود يه روز بعد از پايان دوره آموزشيش با دسته گلي به بهانه تشكر از زحماتي كه بعنوان معلم براش كشيده بودم به ديدن من اومد. موقع رفتن خيلي اصرار به برقراري رابطه خانوادگي با من داشت. خانواده من تهران نبودن و اون موقع تنها بودم اما اون خيلي زود تونست منو به خانوادش معرفي كنه. شوهرش كه مهندس نيروي هوايي بود و صاحب يك كارخونه يخچال سازي رابطه خوب و دوستانه اي با من داشت البته يك رابطه كه به نظرم غروري خاص پشت اون پنهان بود. اين آقاي مهندس تحصيلاتش رو در انگلستان به پايان رسونده بود و از اين بابت غرور خاصي گاهي بهش دست ميداد. اين خانواده دو دختر داشتن بنام هليا و كيميا. اين دختر خانما شاگرداي درسخوني هم بودن و همواره سعي داشتن از فرصتهاي ايجاد شده در خلال برخورد با من براي آشنايي با شيوه هاي موفقيت بيشتر در تحصيل بهره ببرن! صحبتهاي اين دو نفر با من بيشتر حول و حوش همين موضوعات بود. اونا نزديك امتحان كنكور بودن. خصوصا هليا كه اون اواخر آشنايي، مشغول آماده شدن براي امتحان كنكور سراسري بود. آشنايي من با اين خانواده دو سه سالي طول كشيد. ما تقريباً بيشتر آخر هفتهها رو با هم بوديم. اونا شهرك اكباتان زندگي ميكردن و به همين خاطر هم سرگرمي عمده ما دوچرخه سواري توي پارك چيتگر نزديك استاديوم آزادي بود كه تقريباً به خونه اونها نزديك بود. گاهي هم آخر هفته ها كوه ميرفتيم.
يه روز مهندس به من تلفن زد و گفت كه قصد داره بياد و با من شطرنج بازي كنه. بقول خودش مي خواست روي منو كم كنه. لذا بي مقدمه به ديدن من اومد. تابستون بود و من اون موقع توي خوابگاه اميرآباد انتهاي خيابان كارگر شمالي ساكن بودم. به اسم رو كم كني و شطرنج بازي كردن با من ملاقات كرد اما در خلال بازي حرفايي زد كه تا اون موقع نمونه اونها رو هيچ جا نشنيده بودم.
نزديك ظهر رفتم آشپزخانه كه نهار درست كنم. با عصبانيت از من خواست كه غذا درست كردن رو كنار بذارم گفت كه غذاي من رو نميخوره!! و بعد از اينكه مدت زيادي راجع به برتري خودش و اينكه الان در جائي بهتر از اونجا مهمونه و ... (فكر بخاطر اينكه مكرر بازي رو باخته بود قاطي كرده بود!) گفت كه ديگه وقتي براي شناخت بيشتر نداره و بي مقدمه به من گفت كه توي اين مدت بعنوان داماد ايندش به اندازه كافي روي من شناخت پيدا كرده و با اين وصلت موافقه!. من يادم نمياومد كه تا اون روز راجع به اين جور مسائل صحبتي با اونا كرده باشم اما اون طوري صحبت مي كرد كه انگار من مكرراً از دخترش خواستگاري كردم و قراره جواب نهايي رو به يه عاشق سينه چاك دربدر بده. صراحتاً از من خواست كه عليرغم موافقتش با از ازدواج ما دو نفر از اون موقع به بعد تا موقع ورود دخترش به دانشگاه رابطه ها به طور كامل قطع بشه. بعد از مدت اگه دخترش هنوز تمايل به ادامه اين آشنايي داشت خبرم ميكنه تا برم خواستگاري! تا اون موقع هم ديگه من حق نداشتم دخترشو ببينم و حتي تلفني احوالشو بپرسم و خصوصاً اينكه ازدواج كنم. گرچه من تا اون موقع علاقه عاطفي چنداني به هليا پيدا نكرده بودم اما برام سخت بود دختري رو كه قراره باهاش ازدواج كنم بشناسم و حداقل تا يك سال ديگه دندون رو جگر بذارم و نبينمش و حتي احوالشو نپرسم! تا اون موقع فكر ميكردم وجود من در زندگي هليا باعث شور و شوق و نشاط درس خوندن ميشه خلاصه اين رفتار آميخته به غرور اين مرد كه شايد يه جور پدري كردن در حق دخترش بود، برام خيلي جالب به نظر نيومد. يكي دو ساعت بعد از رفتنش اين شعر رو كه در اون از خودم و مرامم به ذم خودم دفاع كرده بودم براش نوشتم. تحويل كتابي رو كه اين شعرو در حالشيه اون نوشته بودم پايان دوران آشنايي ما نبود اما شروعي بود براي گسستن تدريجي ما از هم كه حدود يه سالي طول كشيد. من از اون موقع نتونستم هيچوقت اين مرد سنگدل رو آنچنان كه بايد دوست داشته باشم!! اينم شعري كه از روي احساسات گفته شده!!
از جور دشمن ارچه به قصه فقط ما شنيده ايم ليكن ز جور دوستان همه شب ما كشيدهايم!
ما با تو همنشين و با تو نباشيم اين عجب! وصلي كه تا شده ما زان رميدهايم
در دفتر دل ما نام چون تو بس ثبت است و ان هر چه محنتي كه ز يك يك كشيدهايم
در غربتي عجب خود! و ما رو بهانه كني! نقشي كه از تو و از چون تو ديدهايم
گر ما و من به غريبي كنيم خوي صد البته به كه زمنت رهيدهايم
جرم است مرغ دل كه به هر شاخ ميپري من با تو كم ز حريفان كشيدهايم؟
خود را ز سنخ من و ما برون بري غير از تو فيل زاده دگر نيز ديدهايم
آنكس كه حرمت ياران به جاه دارد و بس ما را صد آفرين كه از او هم بريدهايم
نقلم حديث عاشق و معشوق ميكنند! حال آنكه خود روايت مجنون سرودهايم
گر مقدمت به ديده نهاديم رسم ماست تا معرف بده ما نيز بوده ايم
ما را براه دوست چه حاجت به رهنماست عمريست جان من كه به وصلش رسيدهايم
صحب به ما ز نصيحت مگوي باز كين كنه داستان به مكرر شنيدهايم
آنشب كلام ما ز سر لطف بود و مهر امشب به پاي شمع به آخر رسيدهايم
"12/4/1374 – جواب به مهندس ج..."
![]() یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 1:52 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:, :: 1:46 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شنها بخشيد
و به انگشت نشان دارد سپيداري و گفت
نرسيده به درخت
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتراست!!
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است!!
ميروي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر بدر ميآرد
پس به سمت گل تنهايي ميپيچي
دو قدم مانده به گل
پاي فواره جاويد اساطير زمين ميماني
و تو را ترسي شفاف فرا ميگيرد
در جمعيت سيال فضا،خش خشي ميشنوي
كودكي ميبيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او ميپرسي
![]() چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 2:10 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
بنام يزدان جان آفرين
گويند در زمان سلسله پهلويان مردي را پسري بود بسيار شرور! اهل منزل را از قبل وي آرام و قرار سلب گشته، توان نگهداريش از كف برفته، مدام به حال خود و وي افسوس خوردندني و شب و روز در نهان، فغان كردندي و دست نياز به درگاه حق تعالي دراز، تا باري تعالي آرامشي به وي عطا نمايد. ولي فلك گويي خيال سازش با آنان را نداشته و لبخند استهزاء بر لب بدخواهان آورده تا اينكه پسر جامه جواني برپوشيد و غرور جواني از صورت برجوشيد!
كودك ديروز چو شد يك جوان
شرم و حيا از طرفش شد عيان
آنهمه شورش به حيا شد بدل
شرح وقارش چه تواند زبان
بهاراني چند نگذشته كه جوان قصه، چنان منزوي گشته و او را اخلاق برگشته كه در اين مختصر شرح اين تغير نتوان داشت. اين بار سران قوم از غزلت وي به ستوه آمدند و راهي بر رفع اين خصلت ميجستند. پسر نيز از اين دگرگوني خويش در عجب بودي و مدام روي به بازگشت داشتي تا آنكه چندي گذشت و وصف پسر به حالاتي رسيد كه اشخاص ميانه حال دارا بودندي. اين اوصاف، جوان را خوش افتاد و مدام مترصد جستن راهي بود تا اين خصايص را از دگرگوني ايمن دارد. روزي پسر بر آن شد تا شرح قصه را آنگونه كه گذشت و خواهد گذشت، مدام بازگويد تا بلكه در اين ميانه چرائي اين تغيير و تغيرها را براي صيانت از آنان دريابد. بي درنگ قصه آغاز نمود. برآن شد تا هر چه گذشت و هر چه ديد و شنيد را بر كاغذ آورد. شايد شرح گذشته را تذكار راه آينده نمايد. اميد كه ديگران نيز بدانند و اگر عبرتي يابند در عمل گيرند. تا از حق تعالي چه آيد و چه ماجرا بر سر وي آيد.
"از باب توبه استفاده كنيد، نگذاريد با اين وصفتان به گور برويد. چنين باب رحمتي رجوع الهي ترا عوض ميكند و تاريكيها روشن ميشوند، ظلمتها نوراني ميشوند، آتشها گل ميشوند. گر با گناه به گورت بروي آتشفشان است. اگر با توبه رفتي رحمت است" – آيت الله دستغيب
"پرودگارا از گناهان و خطاهاي همه بندگانت درگذر و ما را شامل رحمت خود نماي"
"يا ايها الذين آمنو توبو الي الله توبه نصوحا"
*****
خاطرات دوران آموزش نظامي:
آدمي كه تا ديروز كارش گز كردن خيابونا بود و پرسه زدن تو بيابونا، چي شد كه امروز فكر رفتن به جبهه به سرش زد خدا ميدونه! البته شوخي كردم من اونقدر درسخون بودم كه هيچكي فكر نميكرد توي يه همچه موقعيتي درسو رها كنم و برم آموزش نظامي. ولي خب، فكر نكنم راه خطايي اومده باشم، اگه چه دير اومدم اما بهر حال خوب اومدم!. از قديم گفتن جلوي ضرر رو از هر كجا كه بگيري منفعته. تا كي راست راست بگرديم اونوقت هم سن و سالاي ما توي جبهه وظايف ما رو بدوش بكشن. توي يه همچه زمونهاي هر كسي وظايفي داره كه بايد انجام بده.
خلاصه اينكه من هم دل به دريا زدم و صبح روز اول مهر ساك بدوش بجاي اينكه برم مدرسه، رفتم سپاه پاسداران و خودم رو براي اعزام به دوره آموزش نظامي معرفي كردم. محيط داخلي سپاه براي من تا حدي آشنا بود!! ساختمان سپاه با مدرسه ما (دبيرستان طالقاني بيرجند) فقط يك ديوار بينشون فاصله بود. يادمه كه من از لابلاي سيم خاردارهاي نيمبندي كه براي رعايت مسايل امنيتي، روي ديوار مشترك بين مدرسه و حياط سپاه كشيده بودن، براي برداشتن توپهايي كه از زمين بسكتبال (كه البته بيشتر اوقات زمين فوتبال گل كوچيك ما هم بود)، زنگاي تفريح يا ورزش ميافتاد اونجا، بارها و بارها يواشكي رفته بودم داخل و علاوه بر برداشتن توپمون محوطه رو هم حسابي ديد زده بودم.
حالا اينكه چرا يه بچه درسخوني مثل من درست روز اول مهر رو كه روز شروع مدرسه و اينجور چيزاست، براي يه همچه كاري انتخاب كرده، جاي سوال داره!، خب البته، جوابش هم معلومه: احساس تكليف!!! ميدونم اونايي كه منو ميشناسن الان دارن از خنده ريسه ميرن. درسته! واقعيتش يه مقدار زيادي انتخاب اين قضيه دست خودم نبود! آواخر سال تحصيلي گذشته كه توي مدرسهها براي ديدن دورههاي آموزش نظامي ثبت نام ميكردن (و منم ثبت نام كرده بودم) فكر نميكرم درست روز اول مهر قرعه بنام من بيفته و برام دعوتنامه بفرستن. (من ميگم دعوتنامه اما در واقع يه جور احضاريه بود!). بگذريم
به محض اينكه پام رسيد اونجا، يه ثبت نام مختصر و لباس نظامي و كفش كتوني و يه جفت جوراب مشكي ساق بلند و يه زير پوش و خمير دندون و مسواك تحويل دادن و گفتن كه منتظر بمونيم تا بقيه هم برسن. دو سه ساعتي طول كشيد كه يه تعداد از آدماي پير و جوون جمع شدن و همين عمليات روي اونها هم صورت گرفت! يكي دو نفر از بر و بچههاي قديمي محل و مدارس قبلي . بعد از بدرقه سرد مردم بسوي پادگان عليابن ابيطالب راه افتاديم. روز اول از اينكه پادگان آموزشي ما نزديك شهر بود (بيرجند) ناراحت بودم ولي آخرش متوجه شدم كه اين نزديكي به شهر كلي برام منفعت داشت. پادگان آموزشي ما واقع در روستاي شوك آباد بيرجند بود. توي يك باغ كه بنام "باغ علم" معروف بود. زمان حكومت اميراسدالله علم گويا اينجا محل سكونتش بوده. وضعيت اين باغ اگه زمان علم هم همين شكلي بوده كه اون بدبخت همچه جاي خوبي هم زندگي نميكرده البته از شوخي كه بگذريم تبديل اين محل به پادگان آموزشي بلاهايي بسر ساختمون و دكوراسيون داخليش آورده بود كه نگو و نپرس. توي بيشتر اتاقا و راهروهاش تختهاي دو طبقه گذاشته بودن كه بر و بچههاي بسيجي روي اون ميخوابيدن.
![]() چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:17 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
عنوان نامه: دومين نامه دريافتي از مركز آفرينشهاي ادبي كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان (مشهد – ص.پ 91375-3751)
شماره عضويت:1121/8
به نام خداوند جان افرين
برادر خوبم محسن اميرآبادي
سلام، اميدوارم كه خوب باشي و در پناه حضرت پروردگار ايام به كام باشد. شعر بهاريه تو را خواندم، شعر تو خيلي جالب بود اما موضوع نداشت و اسير پراكندگي بود. با بهار شروع كرده بودي اما بعد از پيامبر و هادي و صداي تار و گريه . .... سر در آورده بودي. شعر بايد حول يك موضوع به بحث بپردازد و تصوير سازي كند و هر بيت بايد با بيت قبل از خود و همچنين با بيت بعد از خود پيوند داشته باشد. حتي در يك بيت بايد بين دو مصراع رابطهاي بر قرار باشد و به اصطلاح ادبا داراي مراعات النظير باشد. تو گفتهاي، "پيمبر رهبر وهادي – ز ره چونان سوار آمد" خوب اين موضوع به بهار چه ارتباطي دارد. ضمنا ًشاعر بايد سعي كند شعرش گويا و رسا باشد و نيازي به توضيح نداشته باشد. البته اينكه معني مختلفي از شعر ميشود نه تنها بد نيست بلكه خوب هم هست. به قول يكي از بزرگان شعر را چون آينه دل دان كه روي خود را در آن بيني. هر كسي به مقتضاي حال خود با شعر همساز ميشود و لذت ميبرد و اگر اينطور نبود گروه خاصي با شعر پيوند برقرار ميكردند. مثلاًوقتي حافظ ميگويد "شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل – كجا دانند حال ما سبكبالان ساحلها" هر كسي ميتواند با وضع خودش تعبيري كند يكي كه فقير است بگويد آن پولدارها را با ما چه ارتباطي است. يكي كه زنداني است بگويد آن مردم آزاد كجا حال ما را درك ميكنند و ... منتظر آثار بعدي تو هستم.
خداحافظ تو باد
مركز آفرينشهاي ادبي كودكان و نوجوانان
1362
![]() چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:, :: 1:13 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
عنوان نامه: اولين نامه دريافتي از مركز آفرينشهاي ادبي كانون پرورش ف كري كودكان و نوجوانان (مشهد – ص.پ 91375-3751)
شماره عضويت:1121/8
به نام خداوند جان آفرين
حكيم سخن در زبان آفرين
برادر و دوست عزيزم محسن اميرآبادي
سلام، سلام و صد سلام. اميد كه حال و احوالت خوب باشد، و در انجام امور خير،همواره موفق و كوشا باشي. خداوند به تو، توفيق بدهد. دوست خوبم شعرهايي را كه فرستاده بودي به دقت خواندم. از اينكه به شعر و شاعري علاقمند هستي، خيلي خوشحالم. همينطور از اينكه با مركز آفرينشهاي ادبي ارتباط برقرار كردهاي. براي همين، قبل از هر چيز ورودت را به جمع ياران اين مركز خوش آمد ميگويم و از خداوند برايت موفقيت و سلامتي و سعادت ميطلبم. برادر عزيز، شعر هم مثل ساير انواع ادبي خصوصياتي دارد كه رعايت آنها لازم است. در شعر، عناصري مثل وزن، قافيه، عنصر خيال، احساس، شكل، زبان و بيان وجود دارد. تنها به بند كشيدن كلمهها و قافيه سازي نميتواند يك شعر خوب بوجود بياورد. بلكه همه عوامل و عناصر بايد دست به دست هم بدهند، تا يك شعر زيبا و خوب بوجود بيايد. البته در اين ميان ذوق و استعداد شاعر نيز مطرح است. در ضمن، شعر بايد داراي پيام و مفهوم باشد. به هر حال به تو دوست عزيز كه استعداد سرودن شعر را داري، سفارش ميكنم كه كتابهاي خوب شعري را زياد بخواني، و همراه با آن از مطالعه و تمرين هم غفلت نكني. نشريه شماره 4 شكوفههاي قلم (كه در صفحه 36 آن بحثي راجع به شعر هست) و جزوه شعر چيست را برايت ميفرستم. اميدوارم كه آنها را با دقت بخواني. منتظر كارهاي خوب ديگرت هستم. در ضمن اگر آثارت را يكي يكي (يعني جدا، جدا) بفرستي، امكان بررسي دقيقتر آنها بيشتر ميشود.
موفق و پيروز باشي
خدا نگهدارت
مركز آفرينشهاي ادبي كودكان و نوجوانان
1362
![]() پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:, :: 22:32 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
32/7 دقيقه 28/ به نام خدا خدمت پسر عموي خوبه خوبه خوبه خودم سلام عليكم – كيف حالك گود نايت هنگامي كه اين نامه را مينويسم خيلي ناراحت و خيلي خوشحال هستم آخر اين نامه ممكن است با اولين پرواز به ايران-تهران زن عمو خودم عموي خودم پدر تو پدر من مادر تو مادر من برگردي و اگر دوست داشته باشي فوراً بر ميگردي مغازه عمويت را با هم فكري چند تا جوان مثل خودمان ميخواهم پوشاك بچه گانه بزنم از تو خواهش ميكنيم بورداي لباس ژاپني و لباس بچه هاي ژاپن را برايم بفرستي ا... من خودم شلوار دوزي را اول از خدا دوم از تو از تو كه خدا من و تو آفريد ياد گرفتيم از آقاي ح... كه خيلي سلام برايت ميفرستد ياد گرفتهام. ا... من در مطب دكتر سيد حسين ف... كه دكتر حضرت آيت الله ... بود و واقعاً سيد خدا بود كه من را ظرفه دو هفته معالجه كرد خوب شدم. ... من ديپلم تجربي (پزشكي تهران) و ديپلم رياضي فيزيك (مهندسي هوا فضا) اين پزشكي تهران و مهندسي هوا فضا به واقعيت مي خواهم از سال ديگر شروع بكنم و مسئله كنكور سراسري يا دانشگاه آزاد اسلامي يا دانشگاه پيام را اصلاً قبول ندارم در ايران. پسر عموي خوبم و اگر من را قابل دانستي با اولين پرواز برميگردي ايران كه خودم به پيشوازت ميام با يك دسته گل ميخك يا گل سرخ نمي دانم از چه گلي خوشت مي آيد ولي اگر برگردي با همين مقدار سرمايه كه از روي زحمتكشي بدست آوردي تبديل به هر زندگي برادران مي گرديم اگر برگشتي اين صحبتها فكر كردي چرت و پرت – هپل هپو اينها بود توفه دهان را روي من بنداز از همه اين حرفها گذشته بقول قديم ها شكم گوشنه گوز فندقي – به مرده رو بدي تو كفش مي ريند. خلاصه اگر من و همه كساني دوست داري و مي دانم دوست داري فوراً با اولين پرواز به ايران برگردي امضاي مهندس هوا و فضا Dr A.P.R هميشه به ياد تو ا... پ.... سلام من را به اون دختر ژاپني توپل ماماني ميرساني هميشه به ياد تو ![]() چهار شنبه 2 آذر 1390برچسب:, :: 22:56 :: نويسنده : دکتر محسن امیرآبادی
استاد گرامي جناب آقاي دكتر محقق، مديريت محترم بخش اورژانس بيمارستان دكتر شريعتي: سلام عليكم:
احتراماً با استحضار ميرساند، اينجانب محسن اميرآبادي انترن بخش داخلي، تنها از جانب خودم (و نه ساير دوستان كه نظرات، گوناگون است و انسانها هزار چهره!) درد دلهايي دارم كه اميدوارم پدرانه بر عرايض اين حقير بنگريد.
امروز صبح متاسفانه شاهد صحنهاي بودم كه نه اولين بود وشايد نه هم آخرين. بيان اين كه چه بود قصه و چه گذشت درد ما را دوا نميكند اما ريشهاش پيداست. همانگونه كه همه ميدانيم و دم بر نميآوريم، شما و من و كليه دوستانمان اگر فطرتي پاك نميداشتيم قدم در اين مسير پر غوغا نميگذاشتيم اينكه چه ميشود كه بعضاً برخي از ما به انسانهايي بي تفاوت در قبال جان انسانها و اين برترين دارائي، بدل ميگرديم شايد از دلسردي من و امثال من سرچشمه ميگيرد و اين بيتفاوتي به شكلي بارز در فوريتها تظاهر مييابد. جائي كه مريض با آنچه از آن بيمناك است چندان فاصلهاي ندارد. اما چرا جوانان ما اين همه نسبت به همنوعان خود بيتفاوت ميگردند شايد به اين دليل باشد كه آدمي فطرتاً خود را از ديگران عزيزتر ميدارد. جواني كه قدم در اين عرضه ميگذارد شيفته خدمت است، خدمت به همنوعان. اما براي رسيدن به اين هدف نيازمند ايجاد حس احترام در ديگران است و اين احترام لازمه كار يك پزشك است، همكاري استاد، دستيار و انترن و حتي دانشجو بعنوان يك تيم، لازمه كار يك بيمارستان آموزشي است. در يك گروه نيز احترام به حقوق يكديگر شريط بقاي آنست. امروزه اخلاق پزشكي دچار تزلزل گرديده است! با برخورد نادرست من، او، ما و ... در بالين مريض. شما را بخدا بيائيم اين مسائل را ريشه يابي كنيم. جالب اينكه آدم پاي صحبت هر كه مينشيند حق را با او ميدهد! گويا هيچكس مقصر نيست!؟ پس چرا...؟
استاد گرامي من خود را در مقامي نميدانم كه علت را بيابم. از شما تقاضا مينمايم ريشهها را پيدا نمائيد. من انترن به خود حق ميدهم، دستيار نيز وقتي سخن ميگويد ميبينم او هم حق دارد هر وقت او را ديدم ميدويد. پس چرا مريض و همراهان او چنين حيرانند!
تنها علتي كه به ذهن من ميرسد كمبود امكانات است مشكي كه مرا وا ميدارد تا لب به شكايت بگشايم.
بر اين اساس جسارت گلايه كردن را بخود دادم. اينجاب رسماً! از موارد ذيل گلهمندم:
1- معين نبودن ساعات استراحت انترن در طول كشيك. بطوريكه متاسفانه انترن خواب آلوده و نگران از كار فردا بدون اميد به استراحت و رفع خستگي، يكسره بايد در اورژانس حضور داشته باشد و هميشه حتي مراجعه وي جهت صرف شام و نهار نيز با استرس فراوان همراه است.
2- كمبود رزيدنت در بخش اورژانس: بطوريكه گاهاً بدنبال معاينه مريض، جهت ويزيت رزيدنت، بايد مدت زيادي را در مقابل چشمان نگران همراهان بيمار، ظاهراً آرام و بيخيال بنشينيم كه اين رفتار مريض و همراهان وي را گاهاً وادار به پرخاشگري مينمايد.
3- افزايش حداقل وسايل معاينه در بخشهاي مختلف اورژانس: بطوريكه هر بخش بطور مجزا داراي وسايل ضروري براي معاينه بيماران باشد.
اميدوارم جسارت مرا ببخشيد
اميرآبادي- انترن داخلي
31/1/76
_____________
توضيحات:
- بيمارستان شريعتي تهران
![]()
|
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |